همایون تا سپیده بیدار بود.ده شب پیش خواب دیده بود همراه همسرش وفرزندش .دیشب همش راه می رفت و به فکر شعر گفتن بود با همراش باربدبنیامین.آهای با شما هستم قسمدون دادیم تا به فریادمون برسیم وپیروزشدیم مگه ندید تاج را چه کارکردیم همان تاجی که همانند نداشت خواب بیدار بودم دیدم گفتم آهای فلانفلان شده چرا پرده رامی بری هان می خواهی با پرده من لباس برای یار عزیزت وفرزندت بدوزی از توی حرفهاش فهمیدم که یقین داره که تاج راهم بر می داره اما وردی که لب زبونش بود این بود که مغرور نشم که بابک دوستم داره اما وقتی می یادتاج را برداره بغض گلوش را گرفته بود تازه فهمیدکه کارش اشتباه که این طوری هاهم نیست انگار باید کاری می کرده که نکرده باید حرفی می زد اما نزده بود وعملی را انجام داده بود ودوست داشت که به خاطرشاین پرده برداشتن را انجام داده بازهم می گفت نه این جوری هاهم نیست آن زمانی که زلزله آمده بود زمان آن رسیده بودکه اجلونظام بده چون که آماده روشن کردن آتش بود.خلاصه سرت ودرد نیارم همان موقع بود که مدام می گفت ای بزرگ بیا برگرد وقبول کن که هم خودم راضی بشم هم راضی بشند بنابراین در این راه تاج بکن بنده خودت ودربانش بشو
تاج ::: شنبه 85/9/25::: ساعت 7:56 عصر
نظرات دیگران: نظر
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
>> بازدیدهای وبلاگ <<
بازدید امروز: 1
کل بازدید :9761
کل بازدید :9761
>>اوقات شرعی <<
>> درباره خودم <<
>>لوگوی وبلاگ من<<
>>آرشیو شده ها<<
>>جستجو در وبلاگ<<
جستجو:
>>اشتراک در خبرنامه<<
>>طراح قالب<<